نسيم زلف تو دل را درون بجنباند
بلاست چشم تو چون تيغ خون بجنباند
چو باد بر سر زلفت رود ز هر جانب
بسا که سلسله هاي جنون بجنباند
يکي نمي زند و دل همي برد چشمت
چو جادويي که لب اندر فسون بجنباند
بسوخت جانم و روزي دلش نشد که به درد
سري به سوز من بي سکون بجنباند
بخفت بخت و فلک هم نه مهربان که گهي
ز خواب پهلوي بخت نگون بجنباند
ميان خلق مگيرم که ناله اي دارم
که دردهاي کهن از درون بجنباند
تو پا به هوش نه، اي مست نازپرورده
که عرش را دم خسرو ستون بجنباند