اگر نسيم صبا زلف او برافشاند
هزار جان مقيد ز بند برهاند
منش ببينم و از دور رخ نهم بر خاک
مرا ببيند و از دور رخ بگرداند
قد خميده خود را همي کنم سجده
ازان جهت که به ابروي دوست مي ماند
اگر مراد تو جان است، کار جان سهل است
چه حاجت است که چشمت به زور بستاند؟
بساز چاره بيچارگان خود امروز
که کار وعده فردا کسي نمي داند
ز روي دوست صبوري نمي توانم کرد
چرا که تشنه صبوري ز آب نتواند
کنون که کار من خسته از دوا بگذشت
بگو طبيب مرا تا قدم نرنجاند