چو نقش چشم توام در دل حزين گردد
مرا نفس به دل خسته تيغ کين گردد
ترا به ديده کشم، ليک غيرتم بکشد
که با تو مردمک ديده همنشين گردد
شده ست خاک به کويت هزار عاشق بيش
بدين هوس که ته پاي بر زمين گردد
کجا سلامت دلها به کوي تو جايي
هزار بار بلا گرد عقل و دين گردد
چه پرسيم غم شبها که چون رود تا روز
تمام شب بدنش چون تو نازنين گردد
قبول تو نشود قطره هاي خون از چشم
اگر چه حقه من لعل راستين گردد
خيال بوسه همي گرددم به سينه، ولي
کجاست بخت که اندر دلت همين گردد
شبي که خواهم دل را سبک کنم با خويش
غم آيدم به دل و کوه آهنين گردد
در اهل شهوت، خسرو، مجوي عشق که عقل
چو هست ذوق مگس گرد انگبين گردد