به راه عشق سلامت چگونه در گنجد؟
زهي محال که در شوق خواب و خور گنجد
چو تير غمزه گشايد رفيق تيرانداز
نه دوستي بود ار در ميان سر گنجد
چو ما در آرزوي آستانش خاک شويم
غبار کيست که در زلف آن پسر گنجد؟
سخن همان قدري گو که من توانم زيست
نمک همان قدري زن که در جگر گنجد
به ديده تو که با خويش کرده بدخويي
نه مردمي بود ار مردم دگر گنجد
همان بضاعت عشقت بيار و بر دل نه
که درد و غم به دل تنگ بيشتر گنجد
به چشم تنگ تو چندين که ناز رعناييست
چه خوش بود که اگر شرم اينقدر گنجد
مپوش روي ز خسرو که تا ذخيره حشر
رخت بينم چندان که در نظر گنجد