غمم بکشت به کار جهان که پردازد
دلم اسير شد و نيز جان که پردازد
من و زيادت حاجات و کنج ويرانه
درين بلا به غم خان و مان که پردازد
هزار شمع جمال آيدم به پيش نظر
دلم به سوختن خود بدان که پردازد
بدين صفت که تو مشغول حسن خويشتني
به چاره دل بيچارگان که پردازد
بر آستان تو ميرم که زير ديوارت
چو جان دهم به من ناتوان که پردازد
به همرهي تو رفتن به باغ بيهوده ست
که پيش تو به گل و ارغوان که پردازد
روا مدار به دوري هلاک خسرو، از آنک
به جز وصال تو با عاشقان که پردازد