کسي که بهر تو جان باختن هوس دارد
چه غم ز شحنه و انديشه از عسس دارد
سرشک من همه سيماب شد، نمي دانم
که کيمياي صبوري کدام کس دارد؟
من غريب به راه اميد خاک شدم
خوش آن کسي که بر آن پاي دسترس دارد
مرا پسين نفس زيستن هوس، وان مست
به خواب ناز کجا پاس اين نفس دارد؟
هلاک خويش همي گويم، ار چه مي دانم
که انگبين چه غم از مردن مگس دارد؟
تو خفته مي گذر، اي ماهروي مهدنشين
که بار بر شتر است و فغان جرس دارد
برفت جان زتن من در آن جهان و هنوز
ز بهر ديدن تو روي باز پس دارد
تو خود به بوسه دهي جان، ولي نيارد گفت
که باز مرده تو زندگي هوس دارد
بلاست ميل تو در روزگار خسرو، از آنک
چه دوستيست که آتش به سوي خس دارد؟