اگر ز حال من آن شوخ را خبر باشد
بسوزد ار دلش از سنگ سخت تر باشد
حکايت من و او عشق نيست مي دانم
که عشق ديگر و ديوانگي دگر باشد
رو، اي نسيم صبا و از آن دو چشم سياه
اگر نه کشتنيم، سهل يک نظر باشد
ولي تو سنگدلي، کي دلم نگه داري؟
نه هر که سنگتراش است شيشه گر باشد
اگر نمک چکد از چشمهاي من زان شب
که ديده را خيال لبت اثر باشد
ز گريه موي بر اندام من همي خيزد
گيا به خاستن آيد، زمين چو تر باشد
نمک چگونه نسايي به چشم من که مرا
به نوک هر مژه پرکاله جگر باشد
بسوختي دل خسرو مگر نمي داني
که آه سوخته عشق را اثر باشد