به ديده و دل من دوست خانه مي طلبد
چرا در آتش و آب آشيانه مي طلبد؟
زبان بسوخت ز آه و ز بهر شرح فراق
لبم ز جان پر آتش زبانه مي طلبد
دلم به سوي بتان ميل مي کند وانگاه
مزاج عافيتم در زمانه مي طلبد
تنم که غرقه به خون شد ز آشنايي چشم
فتاده در دل دريا کرانه مي طلبد
خيال دوست درين خانه پا بر آتش سوخت
کنون کز آب دو چشمم ترانه مي طلبد
سواد ديده سپر ساختم که غمزه او
ز بهر تير بلا را نشانه مي طلبد
ميان نازک او را ببر بگيرم تنگ
که از براي گسستن بهانه مي طلبد
شده ست خسرو بي خويش در ميانش گم
تني چو موي که موي دو شانه مي طلبد