مبصران که مزاج جهان شناخته اند
دو روزه برگ اقامت در آن نساخته اند
خراب گردد اين باغ و بر پرند همه
نوازنان که درو عندليب و فاخته اند
عجب ز مويه گري، تيز پر کشد آواز
به خانه اي که سرود طرب نواخته اند
مبين ز سيم و ز آهن تن تو کاهن و سيم
به بوته گل ازينسان بسي گداخته اند
سري که زير زمين شد نهفته شاهان را
همان سري ست که بر آسمان فراخته اند
تهمتنان که به يک تير چرخ مي شکنند
ز بهر چيست که شمشير و خنجر آخته اند؟
نگاهباني جوهر چو نيست در حد عکس
چه سود از آنکه همه دزد را شناخته اند
کسان که شاهد دنيا نمودشان زيبا
به خواب گويي با ديو عشق بافته اند
عنان نفس مده، خسروا، به طينت خويش
که عاقلان فرس اندر و حل نتاخته اند