گل و شکوفه همه هست و يار نيست، چه سود؟
بت شکر لب من در کنار نيست، چه سود؟
بهار آمد و هر گل که بايد آن همه هست
گلي که مي طلبم در بهار نيست، چه سود؟
به انتظار توان روي دوستان ديدن
دو ديده را چو سر انتظار نيست، چه سود؟
ز فرق تا به قدم زر شدم ز گونه زرد
ولي ز سنگ شکيبم عيار نيست، چه سود؟
ز بهر خوردن دل گر هزار غم دارم
چو بخت خويشتنم استوار نيست، چه سود؟
ز دوست مژده مقصود مي رسد، ليکن
از آن هزار يکي برقرار نيست، چه سود؟
اگر چه باده اميد مي کشد، خسرو
ز دور چرخ سرش بي خمار نيست، چه سود؟