ز حد گذشت غم ما و آن نگار نپرسيد
بگو که با که توان گفت غم که يار نپرسد
دلم ازوست فگار و مباد هيچ گزندش
اگر چه هيچ گه او زين دل فگار نپرسد
بگو که ديدن من هر چه طالع آمدي آخر
به مردن آنکه رود طالع و شمار نپرسد
به درد عشق بميرم، دواي خويش نپرسم
که عاشقم من و عاشق صلاح کار نپرسد
در آشنايي درياي عشق راست کسي دان
که تن به غرق دهد وز لب و کنار نپرسد
به هر جفا که کني راضيم، که گشتم اسيرت
شتر مهار به بيني قياس يار نپرسد
تويي به کشتن ما خوش، ز حال مات چه پرسش
کسي که تير زند زحمت شکار نپرسد
گرم تو خاک دهي، اين ز کوي کيست، نگويم
گدا چو زر دهيش، قيمت و عيار نپرسد
دلش که سوخته شد، خسرو از تو پيش کسي را
سخن ز حسن جوانان گلعذار نپرسد