از آنگهي که گشادم به رويت اين نظر خود
چه خون که خوردم ازين چشم پر در و گهر خود
به باغ رفتم و قوتي ز بوي گل بگرفتم
ز بس که سوختم از تاب سوزش جگر خود
کجات بينم و بر بام تو چگونه برآيم؟
هزار واي که مرغان نمي دهند پر خود
سرم که بر درت افتاد تا که پات نرنجد
به پشت پا چو کلوخيش دور کن ز در خود
چو بنده روي ببيند، بر آن شود که بگردد
هزار بار به گرد سر دو چشم تر خود
دلم صدق ندارد به کار عشق، چه بودي
وه اين نگين دروغي جدا کن از کمر خود
ز عشق آنکه رسيده سپر نديده خدنگت
بر آنست ديده خسرو که بفگند سپر خود