مبند دل به جهان کاين جهان پشيز نير زد
به هيچ چيز مگيرش که هيچ چيز نيرزد
اگر چه عاقل داننده بر زمانه بخندد
به خنده لب افشان به هيچ چيز نيرزد
کلاه مرتبه خويش بين و تنگ مکن دل
که با قباي تو نه چرخ يک طريز نيرزد
ز رشت خوبي هم صحبتان دهر حذر کن
که خوي زشت بدان صحبت عزيز نيرزد
مبين به باد و بروتي که نيست مردمي او را
به سبلتي که محاسن کم است تيز نيرزد
چو حاصل از بي چرخ است هر چه چرخ نگردد
گر است حاصل قارون به يک پشيز نيرزد
عروس دهر کنيزي ست، خسرو، ار چه دهندت
تمام ملک جهان ننگ آن کنيز نيرزد