مهي گذشت که چشمم خبر ز خواب ندارد
مرا شبي ست سيه رو که ماهتاب ندارد
به جان دوست که مرده هزار بار به از من
که باري از دل بدخوي من عذاب ندارد
تو اي که با مه من خفته اي به ناز، شبت خوش
منم که روز مراد من آفتاب ندارد
چه گويمت که بخوابم بس است ديدن رويت
مخند بيهده بر بيدلي که خواب ندارد
نه عقل ماند و نه دانش، نه صبر ماند و نه طاقت
کسي چنين دل بيچاره خراب ندارد
به کوي تو همه روي زمين به گريه بنشستم
هنوز بر در تو روي زردم آب ندارد
ز حال خسرو پرسي، چه پرسيش که ز حيرت
به پيش روي تو جز خامشي جواب ندارد