دلم ز دست برفته ست و پيش باز نيابد
نوازشي هم از آن يار دلنواز نيايد
تمام عرصه عالم سپاه فتنه بگيرد
اگر ز عارض يارم خط جواز نيايد
دريد پرده، فرو ريخت راز دل بر صحرا
ز پرده اي که چنين شد حجاب راز نيايد
بتا به ناز بکشتي هزار صاحب دل را
کسي به پيش تو ميرد که گاه ناز نيايد
چو خاک پاي تو گشتم بگو که در ته پايت
به خاک روفتن آن گيسوي دراز نيايد
گرم بگويي «بوسه بزن بر آن لب شيرين »
مرا ز غايت شادي دهن فراز نيايد
اگر به باغ رسد قامت بلند تو روزي
عجب بود که اگر سرو در نماز نيايد
دهند پند که بازآ، من آن مجال ندارم
که هر که رفت به کويت به خانه باز نيايد
جهان بسوخت حديث نيازمندي خسرو
خنک بود سخني کز سر نياز نيايد