چشم فسونگر تو که داد فسون دهد
دانا زمام عقل به دست جنون دهد
خونابه مي خورم ز غم و گريه مي کنم
آري، شراب گوهر هر کس برون دهد
غم در دل و جگر خورد ار وي بدان بود
هر کو نهال را بدل آب خون دهد
مست نشاط و عيش کجا گردد آدمي؟
دور فلک چو باده به جامش نگون دهد
گفتي برون مده غم خود، چون نهان کنم؟
چون رنگ رخ گواهي حال درون دهد
اجراي جور مي کنمت بر خود، اي عجب
شيشه فروش سنگ به ديوانه چون دهد
خسرو ز بهر آنکه خورد سنگ بر درت
خود را ميان حلقه طفلان زبون دهد