چشمت که قصد جان من ناتوان کند
گويم مکن به قصد دل، همان کند
مرغ دل آشيانه به زلف تو مي کند
چون طوطيي که ميل به هندوستان کند
آن کس که مانده بسته سوداي زلف تو
سودش همين بود که دلي را زيان کند
از نردبان زلف تو هردم به آفتاب
آسان رسد، وليک شبي در ميان کند
شمعي که پيش روي چو ماه تو بر کنند
از تيغ گردنش بزنم، گر زبان کند
از دست دير آمدن و زود رفتنت
روزي هزار بار دل من فغان کند
خسرو چو در تو مي نرسد، باري ار به لب
دل را بر آب ديده نشاند، روان کند