مشتاق چون نظاره آن سيمبر کند
طاقت نهد به گوشه و آنگه نظر کند
صورتگري نقش خود از جان کند سخن
چون روي او بديد سخن مختصر کند
او پرده بگرفت، بگوييد باد را
تا خان و مان گل همه زير و زبر کند
کنعان خراب گشت ز اخوان روزگار
باشد کسي که يوسف ما را خبر کند
گويند دوستان دگر کن به جاي او
من مي کنم، اگر اين دل بدخو به در کند
دي پاره کرد سينه مجروح من سرش
در آدمي مگو که به ديوار اثر کند
انديشه من از دل خودکام خسرو است
صعب آتشي بود که سر از خاک در کند