ياري کس از کرشمه و خوبي نشان بود
از وي وفا مجوي که نامهربان بود
زانجا که هست خنده گل بلبل خراب
بر حق بود که عاشق روي چنان بود
اي آفتاب، بار دگر چون توانت ديد
جايي که سايه تو برين دل گران بود
نزديک دل بوند بتان، وان که همچو تست
نزديک دل مگوي که نزديک جان بود
گر روي تافتي سخني گوي در چمن
گل را دهند قيمت وبو رايگان بود
خاموشيش حکايت حال است گوش دار
عاشق که در حضور رخت بي زبان بود
گفتي که ناله هاي فلان گوش من ببرد
آخر چنين چرا همه شب در فغان بود؟
آن را که ميخلي همه شب در ميان دل
گر تا به روز ناله کند، جاي آن بود
عمدا جدا مباش که در جان خسروي
گر خود هزار ساله ره اندر ميان بود