باز اين دلم خدنگ بلا را نشانه شد
وين زهر ماروش به سوي ما روانه شد
بيدار بخت ما که تو ديدي، به خواب رفت
وان عيشهاي خوش که شنيدي، فسانه شد
عقلي که در فراخي عيشم رفيق بود
چون ديد تنگي دل من بر کرانه شد
مرغي که آسمان قفس بود ميهمان
بنگر قفس شکست و سوي آشيانه شد
آن سر که صوفيانه کلاهش گران نمود
بهر بتان سبوکش خمارخانه شد
صوفي که داغ را به هزار آب ديده شست
زاهد بدار چه، مست شراب مغانه شد
دوري هجر خود رگ جانم گسسته بود
تيغي که زد رقيب بدانم بهانه شد
گه کاهشي ز دشن و گه طعنه اي ز دوست
مسکين کسي که بسته بند زمانه شد
خسرو ز بس غبار حسد خاک مي خورد
زان خاک ره که لازم آن آستانه شد