هر شب دلم ز دست خيالت زبون شود
تا حال من به عاقبت کار چون شود
خونريز گشت مردم چشمت چو ساقيي
کز دست وي قرابه مي سرنگون شود
باران اشک خانه چشمم خراب کرد
دستم هنوز زير زنخدان ستون شود
تا با کمال حسن چو ماهي برآمدي
هر شب به چرخ کاهش من بر فزون شود
يک ره اگر چو کبک خرامي به سوي باغ
گر کبک بيندت به تگ پا برون شود
دل را بسوختي و هنوز از براي تو
سوگند مي خورد که به آتش درون شود
يکبارگي خيال تو ما را زبون گرفت
زينگونه کس چگونه کسي را زبون شود؟