عشقت خبر ز عالم بيهوشي آورد
اهل صلاح را به قدح نوشي آورد
رخسار تو که توبه صد پارسا شکست
نزديک شد که رو به سيه پوشي آورد
شوق تو شحنه ايست که سلطان عقل را
موي جبين گرفته به چاوشي آورد
مردن به تيغ تو چو به کوشش ميسر است
مرده ست آنکه ميل به کم کوشي آورد
گفتم که زان لب از پي ديوانه شربتي
گفت «اين مفرحي ست که بيهوشي آورد»
من ناتوان ز ياد کسي گشتم، اي طبيب
آن دارويم بده که فراموشي آورد
خسرو، اگر فسون پري نيست در سرت
چشم از فسون بپوش که مدهوشي آورد