دل مي بري به رفتن و هر کو چنان زود
مردم زمين ز ديده کند تا بدان رود
هنگام باز رفتن تو مردن من است
ناچار مردني بود آن دم که جان رود
هر خامشي که روي تو بيند فغان کند
هر گه که پير سوي تو آيد، جوان رود
من منت جفاي تو بر جان نهم، از آنک
شمشير دوستان همه بر نيکوان رود
کوشم که نام تو نبرم، ليک چون کنم؟
چون هر چه در دل است مرا بر زبان رود
آسان مگير آه و دم سرد عاشقان
اي دل، مباد بر تو که باد خزان رود
فرياد خواسته ست، بگوييش، اي رقيب
تا چند گه ز ديده مردم نهان رود
اي مه، کجا رسي به رکاب نگار من
گيرم که خود عنان تو بر آسمان رود
ما را نه بخت يار و نه يار آشنا، دريغ
اين عمر بي بدل که همه رايگان رود
خسرو، اگر بتان به قصاصش روان کنند
خوشدل چنان رود که کسي ميهمان رود