باز آن شکار دوست، ز ابرو کمان کشيد
دل صيد کرده تير مژه سوي جان کشيد
گفتم به مغز شست غمت، باورم نداشت
مغزم به تيزي مژه از استخوان کشيد
دل دوش مي پريد که من مرغ زيرکم
آمد، به دام زلف خودش موکشان کشيد
بتوان کشيد تافتگي هاي زلف او
ليکن چو تير غمزه زند چون توان کشيد
بالا کشيد زلف و دلم کي رسد به من
کو را به بام برد و ز ته نردبان کشيد
گيرم عنان صبر ز دستش، و ليک صبر
خود رفت آنچنان که نخواهد عنان کشيد
خسرو ز گلرخان به دم سرد مبتلاست
چون بلبلي که زحمت باد خزان کشيد