رندان پاکباز که از خود بريده اند
در هر چه هست حسن دلارام ديده اند
خودبين نيند، زان همه چون چشم مرده اند
روشندل اند، از آن همه چون نور ديده اند
چون رهروان ز منزل هستي گذشته اند
بي خويش رفته اند و به مقصد رسيده اند
آزاد گشته اند به کلي ز هر دو کون
وز جان و دل غلامي جانان خريده اند
باغم نشسته اند وز شادي گذشته اند
از تن رميده اند و به جان آرميده اند
از گفتگوي نيک و بد خلق رسته اند
تا مرحبايي از لب دلبر شنيده اند
خسرو، چه گويي از خم ساقي، من کزان
جام از شراب ساقي وحدت کشيده اند