ياران که زخم تير بلايت چشيده اند
با جان پاره از همه عالم رميده اند
بس زاهدان شهر کز آن چشم پر خمار
سبحه گسسته اند و مصلا دريده اند
ترسندگان به جور دلت يار نيستند
مرغان دشت دان که به سنگي خميده اند
بنماي شکل خود که بسي خون گرفتگان
جانها به کف نهاده به ديدن رسيده اند
تر دامنان کسان شده اند از تو کز صفا
دامن ز سلسبيل و ز کوثر کشيده اند
جاروب آستان تو معزول شد زکار
زان جعدها که بر سر کويت بريده اند
آنان که عاشقان ترا طعنه مي زنند
معذور دارشان که رخت را نديده اند
يابند زين پس از غزل خسرو اهل دل
سوزي که در فسانه مجنون شنيده اند