اهل خرد که از همه عالم بريده اند
داند خرد که از چه به کنج آرميده اند
دانندگان که وقت جهان خوش بديده اند
خوش وقت شان که گوشه عزلت گزيده اند
محرم درون پرده مقصود نيستند
جز عاشقان که پرده عصمت دريده اند
برتر جهان به جاده همت که کاهل اند
آن بختيان که سدره و طوبي چريده اند
در بيضه پر مرغ برويد، برون تر آي
کت پر دهد، کزان به بلندي پريده اند
جان نيز هست با دگران اين گروه را
کز بهر عزم عالم وحدت پريده اند
نارفته ره، رونده به جايي نمي رسد
ناچار رفته اند ره، آنگه رسيده اند
وان جان کنان که در غم مال است جان شان
جان داده اند و پاره خاکي خريده اند
خسرو، مگوي بد که درين گنبد از صدا
خلق آنچه گفته اند، همان را شنيده اند