گر بر عذار سيمين زلفش دوتو نماند
آويخته دل من در تار مو نماند
حيران نماند، ني ني آنکو بديد رويش
در کار خويش ماند، حيران درو نماند
بردار پرده، جانا، بنما حقيقت جان
تا خلق بي بصيرت در گفتگو نماند
زان رخ مناز چندين، داني که در جواني
نيکو بود همه کس، ليکن نکو نماند
بس کن دمي ز غوغا، ور سوز فتنه خواهي
از آفت و بلايي چشمت فرو نماند
چون مي کشي، رها کن تا پاي تو ببوسم
باري به سينه من اين آرزو نماند
رشک آيدم که بوسد هر کس نشان پايت
مخرام تا نشانت بر خاک کو نماند
دل چيست؟مرده چوبي، چون سوز عشق نبود
گل چيست؟ کاه برگي، چون رنگ و بو نماند
در مجلس وصالت دريا کشند مستان
چون وقت خسرو آيد، مي در سبو نماند