من دلبري نديدم کش زين نهاد باشد
زين فتنه ها دلم را بسيار ياد باشد
بگذشت دي به شادي و امروز نامرادي
آري نه کارها را دايم مراد باشد
نزلي دگر طلب کن، اي دل، ز کويش ايرا
در شهر عشقبازان غم خانه زاد باشد
آيد به عشق پيدا مردي که غازيان را
ميدان تيغ بازي ميدان داد باشد
اي دوست، چند سوزي کاخر چرا خوري غم؟
آن کيست کو نخواهد پيوسته شاد باشد؟
گر تو خوشي به خونم، من خويش را بسوزم
جايي که آب نبود، روزي که باد باشد
گفتي که پيش هر کس چندين مگير نامم
اين زار مانده دل را کي ايستاد باشد
تعليم نيست حاجت غم را به سينه خستن
در استخوان شکستن گرگ اوستاد باشد
ترسم به نامرادي جان در دهم به عشقت
گر پيش تو بميرم آن هم مراد باشد
چون شاهد است ساقي، يکسو نهيم توبه
در کوي بت پرستان تقوي فساد باشد
بسم الله آنچه خواهي، فرماي، خسرو اينک
فرمان دوستان را بر جان مفاد باشد