صبح دمان بخت من ز خواب در آمد
کز درم آن مه چو آفتاب در آمد
گشت معطر دماغ جان ز نسيمت
مستي تو در من خراب در آمد
ساقي تو گشت چشم مست من از مي
پهلوي من شست و در شراب در آمد
زانکه بسي شب نخفته ام ز غم تو
بيهشيم در ربود و خواب در آمد
گشت پريشان دلم چو باد سحرگه
در سر آن زلف نيم تاب در آمد
جستم ازو حال دل، نگفت وي، اما
زلف وي از بوي در جواب در آمد
خاک ره خود فگن به ديده خسرو
ز آنک بنا رخنه شد، چو آب در آمد