خود را کنم سجودي دير و حرم نمانده
اين در عرب نمانده آن در عجم نمانده
در برگ لاله و گل آن رنگ و نم نمانده
در ناله هاي مرغان آن زير و بم نمانده
در کارگاه گيتي نقش نوي نه بينم
شايد که نقش ديگر اندر عدم نمانده
سياره هاي گردون بي ذوق انقلابي
شايد که روز و شب را توفيق رم نمانده
بي منزل آرميدند پا از طلب کشيدند
شايد که خاکيان را در سينه دم نمانده
يا در بياض امکان يک برگ ساده ئي نيست
يا خامه ي قضا را تاب رقم نمانده