بگذر از خاور و افسوني افرنگ مشو
که نيرزد بجوي اين همه ديرينه و نو
چو پر کاه که در رهگذر باد افتاد
رفت اسکندر و دارا و قباد و خسرو
زندگي انجمن آرا و نگهدار خود است
اي که در قافله ئي بي همه شو با همه رو
تو فروزنده تر از مهر منير آمده ئي
آنچنان زي که بهر ذره رساني پرتو
آن نگيني که تو با اهرمنان باخته ئي
هم بجبريل اميني نتوان کرد گرو
از تنک جامي ما ميکده رسوا گرديد
شيشه ئي گير و حکيمانه بيا شام و برو