ترا نادان اميد غم گساريها ز افرنگ است
دل شاهين نسوزد بهر آن مرغي که در چنگ است
پشيمان شو اگر لعلي ز ميراث پدر خواهي
کجا عيش برون آوردن لعلي که در سنگ است
سخن از بود و نابود جهان با من چه مي گوئي
من اين دانم که من هستم ندانم اين چه نيرنگ است
درين ميخانه هر مينا ز بيم محتسب لرزد
مگر يک شيشه ي عاشق که از وي لرزه بر سنگ است
خودي را پرده ميگوئي بگو من با تو اين گويم
مزن اين پرده را چاکي که دامان نگه تنگ است
کهن شاخي که زير سايه ي او پر برآوردي
چو برگش ريخت از وي آشيان بر داشتن تنگ است
غزل آن گو که فطرت ساز خود را پرده گرداند
چه آيد زان غزل خواني که با فطرت هم آهنگ است