خودي را مردم آميزي دليل نارسائي ها
تو اي درد آشنا بيگانه شو از آشنائي ها
بدرگاه سلاطين تا کجا اين چهره سائي ها
بياموز از خداي خويش ناز کبريائي ها
محبت از جوانمردي بجائي مي رسد روزي
که افتد از نگاهش کار و بار دلربائي ها
چنان پيش حريم او کشيدم نغمه ي دردي
که دادم محرمان را لذت سوز جدائي ها
از آن بر خويش مي بالم که چشم مشتري کور است
متاع خويش نا فرسوده ماند از کم روائي ها
بيا بر لاله پا کوبيم و بيباکانه مي نوشيم
که عاشق را بحل کردند خون پارسائيها
برون آ از مسلمانان گريز اندر مسلماني
مسلمانان روا دارند کافر ماجرائي ها