چو خورشيد سحر پيدا نگاهي مي توان کردن
همين خاک سياه را جلوه گاهي مي توان کردن
نگاه خويش را از نوک سوزن تيز تر گردان
چو جوهر در دل آئينه راهي مي توان کردن
درين گلشن که بر مرغ چمن راه فغان تنگ است
بانداز گشود غنچه آهي مي توان کردن
نه اين عالم حجاب او را نه آن عالم نقاب او را
اگر تاب نظر داري نگاهي مي توان کردن
«تو در زير درختان همچو طفلان آشيان بيني »
به پرواز آ که صيد مهر و ماهي مي توان کردن