برون زين گنبند در بسته پيدا کرده ام راهي
که از انديشه برتر مي پرد آه سحرگاهي
تو اي شاهين نشيمن در چمن کردي از آن ترسم
هواي او ببال تو دهد پرواز کوتاهي
غباري گشته ئي آسوده نتوان زيستن اينجا
به باد صبحدم در پيچ و منشين بر سر راهي
ز جوي کهکشان بگذر، ز نيل آسمان بگذر
ز منزل دل بميرد گر چه باشد منزل ماهي
اگر زان برق بي پروا درون او تهي گردد
بچشمم کوه سينا مي نيرزد با پر کاهي
چسان آداب محفل را نگه دارند و ميسوزند
مپرس از ما شهيدان نگاهي بر سر راهي
پس از من شعر من خوانند و دريابند و ميگويند
جهاني را دگرگون کرد يک مرد خود آگاهي