از نوا بر قيامت رفت و کس آگاه نيست
پيش محفل جز بم و زير و مقام و راه نيست
در نهادم عشق با فکر بلند آميختند
ناتمام جاودانم کار من چون ماه نيست
لب فرو بند از فغان در ساز با درد فراق
عشق تا آهي کشد از جذب خويش آگاه نيست
شعله ئي مي باش و خاشاکي که پيش آيد بسوز
خاکيان را در حريم زندگاني راه نيست
جره شاهيني بمرغان سرا صحت مگير
خيز و بال و پر گشا پرواز تو کوتاه نيست
کرم شب تاب است شاعر در شبستان وجود
در پر و بالش فروغي گاه هست و گاه نيست
در غزل اقبال احوال خودي را فاش گفت
زانکه اين نو کافر از آئين دير آگاه نيست