با نشئه درويشي در ساز و دمادم زن
چون پخته شوي خود را بر سلطنت جم زن
گفتند جهان ما آيا بتو مي سازد
گفتم که نمي سازد گفتند که بر هم زن
در ميکده ها ديدم شايسته حريفي نيست
با رستم دستان زن با مغبچه ها کم زن
اي لاله ي صحرائي تنها نتواني سوخت
اين داغ جگرتابي بر سينه ي آدم زن
تو سوز درون او تو گرمي خون او
باور نکني چاکي در پيکر عالم زن
عقل است چراغ تو در راهگذاري نه
عشق است اياغ تو با بنده ي محرم زن
لخت دل پر خوني از ديده فرو ريزم
لعلي ز بدخشانم بردار و بخاتم زن