ز سلطان کنم آرزوي نگاهي
مسلمانم از گل نه سازم الهي
دل بي نيازي که در سينه دارم
گدا را دهد شيوه ي پادشاهي
ز گردون فتد آنچه بر لاله ي من
فرو ريزم او را به برگ گياهي
چو پروين فرو نايد انديشه ي من
بدريوزه ي پرتو مهر و ماهي
اگر آفتابي سوي من خرامد
بشوخي بگردانم او را ز راهي
به آن آب و تابي که فطرت به بخشد
در خشم چو برقي بابر سياهي
ره و رسم فرمانروايان شناسم
خران بر سر بام و يوسف بچاهي