خضر وقت از خلوت دشت حجاز آيد برون
کاروان زين وادي دور و دراز آيد برون
من بسيماي غلامان فر سلطان ديده ام
شعله ي محمود از خاک اياز آيد برون
عمرها در کعبه و بتخانه مي نالد حيات
تاز بزم عشق يک داناي راز آيد برون
طرح نو مي افکند اندر ضمير کائنات
ناله ها کز سينه ي اهل نياز آيد برون
چنگ را گيريد از دستم که کار از دست رفت
نغمه ام خون گشت و از رگهاي ساز آيد برون