دو عالم را توان ديدن بمينائي که من دارم
کجا چشمي که بيند آن تماشائي که من دارم
دگر ديوانه ئي آيد که در شهر افکند هوئي
دو صد هنگامه برخيزد ز سودائي که من دارم
مخور نادان غم از تاريکي شبها که مي آيد
که چون انجم درخشد داغ سيمائي که من دارم
نديم خويش مي سازي مرا ليکن از آن ترسم
نداري تاب آن آشوب و غوغائي که من دارم