اي خداي مهر و مه خاک پريشاني نگر
ذره ئي در خود فرو پيچد بياباني نگر
حسن بي پايان درون سينه ي خلوت گرفت
آفتاب خويش را زير گريباني نگر
بر دل آدم زدي عشق بلا انگيز را
آتش خود را بآغوش نيستاني نگر
شويد از دامان هستي داغهاي کهنه را
سخت کوشي هاي اين آلوده داماني نگر
خاک ما خيزد که سازد آسماني ديگري
ذره ي ناچيز و تعمير بياباني نگر