به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد
غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد
چه حرم چه دير هر جا سخني ز آشنائي
مگر اين که کس زر از من و تو خبر ندارد
چه نديدني است اينجا که شرر جهان ما را
نفسي نگاه دارد نفسي دگر ندارد
تو ز راه ديده ي ما به ضمير ما گذشتي
مگر آنچنان گذشتي که نگه خبر ندارد
کس ازين نگين شناسان نگذشت بر نگينم
بتو مي سپارم او را که جهان نظر ندارد
قدح خرد فروزي که فرنگ داد ما را
همه آفتاب ليکن اثر سحر ندارد