چند بروي خود کشي پرده ي صبح و شام را
چهره گشا تمام کن جلوه ي ناتمام را
سوز و گداز حالتي است باده ز من طلب کني
پيش تو گر بيان کنم مستي اين مقام را
من بسرود زندگي آتش او فزوده ام
تو نم شبنمي بده لاله ي تشنه کام را
عقل ورق ورق بگشت عشق به نکته ئي رسيد
طاير زيرکي برد دانه ي زير دام را
نغمه کجا و من کجا ساز سخن بهانه ايست
سوي قطار مي کشم ناقه ي بي زمام را
وقت برهنه گفتن است من بکنايه گفته ام
خود تو بگو کجا برم هم نفسان خام را