بحرفي ميتوان گفتن تمناي جهاني را
من از ذوق حضوري طول دادم داستاني را
ز مشتاقان اگر تاب سخن بردي نميداني
محبت ميکند گويا نگاه بي زباني را
کجا نوري که غير از قاصدي چيزي نميداند
کجا خاکي که در آغوش دارد آسماني را
اگر يک ذره کم گردد ز انگيز وجود من
باين قيمت نمي گيرم حيات جاوداني را
من اي درياي بي پايان بموج تو در افتادم
نه گوهر آرزو دارم نه مي جويم کراني را
از آن معني که چون شبنم بجان من فرو ريزي
جهاني تازه پيدا کرده ام عرض فغاني را