به تسلئي که دادي نگذاشت کار خود را
بتو باز مي سپارم دل بيقرار خود را
چه دلي که محنت او ز نفس شماري او
که بدست خود ندارد رگ روزگار خود را
بضميرت آرميدم تو بجوش خود نمائي
بکنار برفکندي در آبدار خود را
مه و انجم از تو دارد گله ها شنيده باشي
که بخاک تيره ي ما زده شرار خود را
خلشي بسينه ي ما ز خدنگ او غنيمت!
که اگر بپايش افتد نبرد شکار خود را