ياد ايامي، که خوردم باده ها با چنگ و ني
جام مي در دست من ميناي مي در دست وي
در کنار آئي خزان ما زند رنگ بهار
ور نيائي فرودين افسرده تر گردد زدي
بي تو جان من چو آنسازي که تارش درگسست
در حضور از سينه ي من نغمه خيزد پي به پي
آنچه من در بزم شوق آورده ام داني که چيست
يک چمن گل يک نيستان ناله يک خمخانه مي
زنده کن باز آن محبت را که از نيروي او
بورياي ره نشيني در فتد با تخت کي
دوستان خرم که بر منزل رسيد آواره ئي
من پريشان جاده هاي علم و دانش کرده طي