اگر نظاره از خود رفتگي آرد حجاب اولي
نگيرد با من اين سودابها از بس گران خواهي
سخن بي پرده گو با ما شد آن روز کم آميزي
که مي گفتند تو ما را چنين خواهي چنان خواهي
نگاه بي ادب زد رخنه ها در چرخ مينائي
دگر عالم بنا کن گر حجابي در ميان خواهي
چنان خود را نگه داري که با اين بي نيازي ها
شهادت بر وجود خود ز خون دوستان خواهي
مقام بندگي ديگر مقام عاشقي ديگر
ز نوري سجده ميخواهي ز خاکي بيش از آن خواهي
مس خامي که دارم از محبت کيميا سازم
که فردا چون رسم پيش تو از من ارمغان خواهي