دل بي قيد من با نور ايمان کافري کرده
حرم را سجده آورده بتان را چاکري کرده
متاع طاعت خود را ترازوئي بر افرازد
ببازار قيامت با خدا سوداگري کرده
زمين و آسمان را بر مراد خويش مي خواهد
غبار راه و با تقدير يزدان داوري کرده
گهي با حق درآميزد گهي با حق درآويزد
زماني حيدري کرده زماني خيبري کرده
باين بي رنگي جوهر ازو نيرنگ ميريزد
کليمي بين که هم پيغمبري هم ساحري کرده
نگاهش عقل دور انديش را ذوق جنون داده
وليکن با جنون فتنه سامان نشتري کرده
بخود کي مي رسد اين راه پيماي تن آسائي
هزاران سال منزل در مقام آزري کرده