از آن آبي که در من لاله کارد ساتگيني ده
کف خاک مرا ساقي بباد فروديني ده
زمينائيکه خوردم در فرنک انديشه تاريک است
سفر ورزيده ي خود را نگاه راه بيني ده
چو خس از موج هر بادي که ميآيد ز جا رفتم
دل من از گمانها در خروش آمد يقيني ده
بجانم آرزوها بود و نابود شرر دارد
شبم را کوکبي از آرزوي دل نشيني ده
بدستم خامه ئي دادي که نقش خسروي بندد
رقم کش اين چنينم کرده ئي لوح جبيني ده